سخن از یحیی-علیه السّلام- و گرفتاری او به میان آمد؛
یحیی... یحیی... یحیی...، چه دل را میلرزاند این نام! نامی که پیش از او نام هیچ کس نبود1. یحیی...، همان پیامبری که تو را تعمید داد. همان یحیی که مرگ سرخ را بر زندگانی سیاه این دنیا برگزید.
چندی پیش یحیی-علیه السّلام-، هَیرودیس، حاکم شهوتران سرزمین جلیل را از رابطه نا مشروع با هیرودیا، همسر برادرش، بر حذر داشت، آن زن بدکاره بر آن شد تا او را از سر راه هوسرانی خویش بردارد و چه فرصتی بهتر از جشن میلاد هیرودیس؟
آن روز دختر هیرودیا، پس از آنکه در حضور لشکریان و کشوریان، عمویش را سرمستِ رقاصگی خویش نمود، از وی شنید: «هرچه خواهی طلب کن تا به تو دهم.» و سوگند خورد که «آنچه بگویی عطا میکنم حتّی اگر نیمی از مُلکم باشد.»؛ دختر نیز به اشارت مادر گفت: «میخواهم سر یحیی را در طبقی به من دهی.» هیرودیس جلّادی را فرستاد تا سر مبارک یحیی-علیه السّلام- را جدا کند2... .
شش قرن و نیم بعد هنگامی که سیّدالشّهدا-علیه السّلام- از مکّه به سوی کربلا عزم رحیل نمود، در پاسخ سرزنش کننده ای چنین فرمود: «از نشانه های فرومایگی دنیا در پیشگاه خدا آن است که سر یحیی بن زکریّا برای زنی بدکاره از بدکارگان بنی اسرائیل پیشکش برده شد.» و فرمود: «بر بنی اسرائیل زمانی گذشت که از طلوع فجر تا طلوع شمس هفتاد پیامبر را می کشتند، آنگاه در بازارهایشان به خرید و فروش مینشستند، آنسان که گویی هیچ کاری نکردهاند. خدا بر ایشان تنگ نگرفت و مهلتشان داد تا روزی از آنها بازخواست کند، بازخواستی از سر عزّت و اقتدار.»3 (ادامه دارد.)
***** ***** *****
1- لوقا 1 : 61 2- مرقس 6 : 17-28 3-موسوعة کلمات الامام الحسین ص325